بی پولی



دو شب پیش از دانشگاه که برگشتیم ، دوستم رفت یه جایی که قرار داشت . منو جلوی خوابگاه پیاده کرد و رفت.

حوصله ی خوابگاه رو نداشتم . شروع کردم به قدم زدن توی خیابون . بی هدف ، با کلی غرغری که داشتم پیش خودم میکردم ؛ پول نداشتم و این اعصابمو خورد کرده بود .

شروع کردم به قدم زدن با یه دل پر.

 

رفتم و رفتم .

حالم خراب بود و به بیست تومنی فکر میکردم که توی جیبم بود و نمیدونستم تا کی باید باهاش سر کنم.

خیلی  حال بدی بود .

فقط خدا خدا میکردم که خرج دیگه ای پیش نیاد که پول نداشتم.

دیروز رفتم دانشگاه ، غروب که برگشتیم دوستم گفت بریم قدم بزنیم.

من بودم و تقزیبا 10 ، 15 تومن پول . با اکراه قبول کردم ، رفتیم قدم زدیم.

میخواست برای اتاق گل بخره . ابدا خودم رو درگیر نظر دادن نکردم که مبادا بخوام پولش رو حساب کنم.

خلاصه اینم بخیر گذشت.

امروز ظهر متوجه شدم که برام 200 تومن پول ریختن ؛ منم غروبی رفتم پاساژ ناشران کتاب . یه صد تومنی کتاب خریدم و بعد یک ماه کتاب خریدم و دلی از عذا درآوردم.

 

 آره ، زندگی ما با بی پولی هم میگذره.

باز الان منم و 100 تومن پولی که نمیدونم تا کی باید باهاش سر کنم.

 

 

بی پولی تون بی سرانجام مباد.


سلام

 

دیروز اومدم ترمینالی که سر جاده هست تا بیام خونه.

هرچی فکر کردم دیدم اگر 4 شنبه و 5 شنبه و جمعه رو بمونم خوابگاه ، باید هر وعده رو فلافل بخورم و تازه منتظر باشم که هیچ خرج دیگه ای هم به من نخوره.

خلاصه تصمیم گرفتم بیام خونه.

تقریبا یه نیم ساعتی معطل اتوبوس شدم زیر بارون. یاد ایامی افتادم که ماشین زیر پام بود و تو این شرایط از کنار مسافرا رد شده بودم و شاید فقط  تو دلم گفته بودم بنده خداها را ببین و رفته بودم.

ولی خب هر جور بود به خیر گذشت.

آره داداش جون ، میگذره هرچند به سختی.

یکشنبه کنفرانس دارم و از آلان دارم مطالبش رو راست و ریس میکنم ، میخوام یه ارائه خوب داشته باشم ؛ تا وقت دیگران رو هم تضییع نکرده باشم بر خلاف خیلی از این استادای معروف .

 

دمتون گرم

خدانگهدار


برای ارائه امروز کلی زحمت کشیده بودم.

حدودا راضی هستم . هرچند استاد نذاشت وقت رو خوب مدیریت کنم و همه ی سرفصل هایی که اماده کرده بودم رو ارائه کنم . ولی مجموعا راضیم.

برگشتنی از دانشگاه دوست میخواست تخم مرغ بگیره ، منصرفش کردم که یه همبر بخوریم و بریم. به جای حدودا هفت هشت تومن مجبور شدم ۱۵ تومن هزینه کنم . 

و حالا منم و۲۵ تومن.

 

خدایا کمکم کن.


دیروز برای اینکه وقتم کمتر تلف بشه بلیط اتوبوس گرفتم و برگشتم ولی خب وقتم زیاد تلف شد.

امروز ظهر یکی از رفقا سوییچش رو داد بهم که برم دانشگاه. از این جهت که نمیخواستم پول تاکسی بدم خیلی خوشحال بودم ولی خب مساله به اینجا ختم نشد . چون تو بوفه دانشگاه مجبور شدم که ناهارش رو هم حساب کنم . تازه یکی دو هفته س برا کمتر شدن هزینه ، نوشابه رو از برنامه م حذف کردم ولی امروز نوشابه دوستم رو هم حساب کردم در عین حالی که خودم نوشابه نخوردم. 

غروب که داشتیم برمیگشتیم از دانشگاه ، هم اتاقیم یه چیزایی برای شام خرید ، منم مجبور شدم یه چیزایی بخرم. 

حالا من موندم و کارت چهل تومنی .

 

بدرود


یه ساعت پیش ۱۵۰ تومن به حسابم اومد.

با دقت خوندمش گفتم نکنه یه میلیون و پونصد باشه ولی نه همون صدوپنجاه تومن بود.

خب الان که باید ۷۵ تومنشو بدم برا ثبت نام دکتری ، باز میمونه ۷۵ تومن . بهتر از هیچیه ولی خب ، ولش کن خدا بده برکت.


خب میبنیم که دوباره برگشتیم خوابگاه و باز . .

 

امروز از خونه که اومدم بیام بیرون تقریبا هیچی پول نداشتم. اسنپ گرفته بودم ولی این پا و اون پا میکردم تا سفر رو تایید کنم چون پولی نداشتم که به راننده بدم . با یه خورده تعلل و وقت تلف کردن مادر ۲۰ تومن پول داد بهم ، فکر میکرد پول نقد ندارم و پولهام توی کارته ولی نمیدونست که هیچ کدوم رو ندارم .

زدم اسنپ دیدم ۷ تومنه ، وقتی اومدم بگیرم دیدم شده ۵ تومن ، اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت‌.

۵ تومن اسنپ تا ترمینال

۱۰ تومن بین راهی

۵ تومن هم اسنپ برای خوابگاه

شد ۲۰ تومن .

۷ تومن تو کارتمه که میشه ۵ تومنش رو برداشت کرد تازه اگه دستگاه عابربانکش ۵ تومنی بده .

اگه صبح بخوام برم کلاس ، کرایه ش ۳ تومنه‌.

خب نمیتونم برگردم ، چیکار کنم الان؟


سلام

 

خسته شدم از بی پولی ، امشب یه انگشتر دیدم ؛ خیلی خوشم اومد ولی نمیتونم بخرمش.

چندتا کتاب منبع هستن که واقعا دلم میخواد داشته باشم شون ولی خب اینم نمیشه.

الان دوست دارم حداقل با هواپیما که هیچ ، ولی با قطار یه زیارت مشهد برم و اینم نمیشه .

 

خدایا همه نمیشه هات واس ماس .

 

بابا دلمون پول میخواد ؛ نمیخواییم گناه کنیم که ، میخواییم بریم زیارت امام مون.crying

 

یا امام رضا جانم،

به تو از دور سلام.

به سلیمان جهان از طرف مور سلام .

به شما از طرف وصله‌ی ناجور سلام .

 

 

 


امروز صبح که داشتم میرفتم کلاس ، خیلی گرسنه‌م بود . صبحانه هم که نخورده بودم . مجبور شدم برم یه کیکی چیزی بخرم . مبلغش شد ۴۵۰۰ و اشتباها ۴۵ تومن کارت کشیدم .

فروشنده گفت فردا بیا پولو بگیر.

خدا کنه فردا نزنه زیرش. برا ثبت نام دکتری واقعا به این پول نیاز دارم.

خدایا مددی .


ظهر با یکی از دوستام قرار داشتم. اومد جلوی خوابگاه ما تا برا نماز بریم. .

تا اومدیم سوار تاکسی بشیم ، مادر زنگ زد که بیا خونه ، پدرتو بستری کردیم. 

پدرم از شنبه شدیدا سرماخورده بود و اینها از هراس اینکه نکنه آنفولانزا باشه توی بیمارستان بستریش کرده بودن و این حرفا.

از دوستم جدا شم و با یه حالی خودم رو رسوندم . 

همه‌ی دنیا دور سرم میچرخید. فکر اینکه یک مو از سر پدرم کم بشه ، همه‌ی دنیامو داشت بهم میریخت. تکیه گاهم ، مرد قهرمان زندگیم ، همون مرد آزاده‌ای که همه چیز ازش یاد گرفته بودم ، حالا در بند دکترهای بیمارستان بود.

تو راه فقط از علمدار کربلا خواستم که بابامو کمک کنه بغضم ترکید.

اومدم ترمینال ، به سختی ماشین گیرم اومد و خلاصه خودمو رسوندم خونه.

مادرم هنوز دنبال کارای پذیرش بود و نیومده بود خونه . نمیخواستم استیصالم رو مادر متوجه بشه لذا موندم تا بیاد خونه و مقداری وسایل برداشت و رفتیم بیمارستان.

خیلی سخت بود که خودم رو جلو مادر حفظ کنم و خونسرد و محکم جلوه بدم ولی خب اقتضا میکرد اینجور رفتار کنم.

پدر رو آورده بودن توی بخش ، آزمایش ها انجام شده بود ، خداروشکر مشکل حاد نبوده ولی نیاز به تحت مراقب بودن داشتن.

یه کمی صحب کردیم ، شوخی کردیم . خداروشکر روحیه‌ش عالی بود . هم اتاقیای خوبی هم داشت . 

مارو مجبور کرد برگردیم خونه. گفت نیازی به بودن ما نیست خصوصا تو این شرایط آلوده بیمارستان.

خیالم راحت شد که مشکلی نیست ، فردا صبح باز میرم پا تختی حضرت پدر.

 

اللهم اشف کل مریض.

 

اگه شما هم بیماری توی نزدیکان تون دارین ، دعا میکنم شفای عاجل و کامل پیدا کنن.

 

یاحق


امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه

در کوچه های ذهنم - اکنون بی تو ویرانه -

 

پشت کدامین در ، کسی جز تو تواند بود؟

ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه 

 

گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد

عصیانی من ! ای دل ! ای بی تاب دیوانه

 

 

سلطان غزل معاصر ، مرحوم حسین منزوی


چهارشنبه به محمد زنگ زدم . کسی که هر وقت کم آوردم یه جورایی هلم داده به جلو.

بهش گفتم محمد من دیگه خسته شدم . توی 25 سالگی باید ازدواج کنم ؛ ولی نمیتونم . حالا با ارشد فلسفه ، سربازی نرفته ، بدون کار . باید چ کنم ؟ میگه خدا روزی رسونه ، میگم برمنکرش لعنت ولی خب کسی قبول میکنه با این شرایط من؟

 

خدایا دلم گرفته ، میخوام ازدواج کنم ، ولی نمیتونم. حتی با این شرایط نمیشه عاشق شد.

 

گفتم این آغاز پایان ندارد

عشق اگر عشق است آسان ندارد

 

گفتی از پاییز باید سفر کرد

گرچه گل تاب طوفان ندارد .

 

قدیما یادمه میگفتن پسر ، خوب باشه ، باقی چیزاش مهم نیست. الان فکر نکنم اینجور باشه .

البته حق میدم ، به اون پدری که با سختی های مختلف دخترش رو بزرگ کرده ، حالا بسپرش دست یکی مثل من که چی؟ معلومه باید بدش به کسی که بتونه رفاه نسبی رو براش مهیا کنه.

 

آه خدای من . .

 

روری من چهل ساله میشوم .


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها