دو شب پیش از دانشگاه که برگشتیم ، دوستم رفت یه جایی که قرار داشت . منو جلوی خوابگاه پیاده کرد و رفت.

حوصله ی خوابگاه رو نداشتم . شروع کردم به قدم زدن توی خیابون . بی هدف ، با کلی غرغری که داشتم پیش خودم میکردم ؛ پول نداشتم و این اعصابمو خورد کرده بود .

شروع کردم به قدم زدن با یه دل پر.

 

رفتم و رفتم .

حالم خراب بود و به بیست تومنی فکر میکردم که توی جیبم بود و نمیدونستم تا کی باید باهاش سر کنم.

خیلی  حال بدی بود .

فقط خدا خدا میکردم که خرج دیگه ای پیش نیاد که پول نداشتم.

دیروز رفتم دانشگاه ، غروب که برگشتیم دوستم گفت بریم قدم بزنیم.

من بودم و تقزیبا 10 ، 15 تومن پول . با اکراه قبول کردم ، رفتیم قدم زدیم.

میخواست برای اتاق گل بخره . ابدا خودم رو درگیر نظر دادن نکردم که مبادا بخوام پولش رو حساب کنم.

خلاصه اینم بخیر گذشت.

امروز ظهر متوجه شدم که برام 200 تومن پول ریختن ؛ منم غروبی رفتم پاساژ ناشران کتاب . یه صد تومنی کتاب خریدم و بعد یک ماه کتاب خریدم و دلی از عذا درآوردم.

 

 آره ، زندگی ما با بی پولی هم میگذره.

باز الان منم و 100 تومن پولی که نمیدونم تا کی باید باهاش سر کنم.

 

 

بی پولی تون بی سرانجام مباد.


مشخصات

آخرین جستجو ها